Click here to enlarge

 

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

آن را روی آتش می ریزم
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!


 

خوک و گاو

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟...

من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که

"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

 

 

زود قضاوت نکنید!

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.

نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار

دارد؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری

دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟

 

 

امتحان فیزیک

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد

من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد

اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند

حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید....

در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود

و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید

محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟

تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟

آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟

حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد

همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند

پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم

پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه

دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم

هوای کوپه مثل حمام زونا داغه

دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم

پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی

دانشجو به آرامی میگوید

میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائیهای ... باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم

 

 

 

 

 

داستان چهار برادر

 

 

چهار برادر، خانه ی خود را برای تحصیل علم ترک کردن و مادر که تنها کسشان بود را تنها گذاشتند پس از چند سال آنها آدمهای موفقی شدند و به مقام های بلندی دست یافتند. روزی آنها تصمیم گرفتند هم دیگر را ملاقات نمایند و برای این منظور شامی را با هم صرف کنند. آنها در مورد هدایایی که به خاطر زحمات و رنج هایی که مادر پیرشان در این چند سال و دور از آنها متحمل شده بود و آنها به مادر خود پیشکش کرده بودند. صحبت می کردند.

اولی گفت: من خانه ی مجلل و بزرگی برای مادر ساخته ام.

دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ی مادر ساخته ام.

برادر سومی گفت: من یک ماشین مرسدس بنز آخرین مدل با راننده برای سفر های مادر تهیه کرده ام.

صحبت برادر های دیگر که تمام شد نوبت به چهارمین برادر رسید. او گفت: همه ی شما می دانید که مادر چقدر خواندن کتاب مقدس را دوست دارد و می دانید که دیگر هیچ وقت نمی تواند بخواند، چون چشم هایش دیگر سویی برای خواندن و نوشتن ندارد. من راهبی را دیدم یک طوطی داشت با زحمت فراوان توانستم او را راضی کنم تا آن طوطی را که می تواند تمام کتاب مقدس را از حفظ بخواند و کار خفظ کردن را با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال یاد بگیرد و من ناچارا متعهد شدم که به مدت بیست و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. برای این کار کافی است مادر اسم فصل ها و آیه ها را بگوید تا طوطی برایش از حفظ بخواند. برادران دیگر تحت تاثیر قرار گرفتند و کار او را مورد ستایش قرار دادند.

فردای آن روز نامه ی تشکر آمیزی از سوی مادر به هتلی که آن ها در آن جمع شده بودند رسید. مضمون نامه چنین بود: میلتون عزیز، خانه ای که برایم ساخته ای بسیار بزرگ است و من فقط در یک اتاق آن زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خانه را تمیز کنم. به هر حال از تو ممنونم.

مایک عزیز، تو برایم تماشاخانه ی گران قیمتی با صدای دالبی تهیه نمودی که می شود پنجاه نفر را در آن جا داد ولی من همه ی دوستانم را از دست داده ام و بینایی و شنواییم را نیز همین طور، متاسفانه امکان استفاده از آن برایم ممکن نیست ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که بخواهم به مسافرت بروم. من توی خانه می مانم، مغازه ی بقالی ام را دارم پس هیچ وقت از مرسدس نمی توانم استفاده کنم اما از فکرخوبت ممنونم.

اما ملوین عزیز! ای عزیزترینم! تو تنها پسری هستی که فکر کوچکت از دیگر برادرانت بهتر کار کرد و با آن هدیه ی خوبت من را غافل گیرکردی. جوجه ی خیلی خوشمزه ای بود!! از تو ممنونم.

 

 

 

ادامه مطلب

تعداد صفحات : 15

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد